رفته بودم داروخانه شماره دو هلال احمر، باید دارویی خاص را میگرفتم، شمارهام 131 بود و حدود 35 نفر جلویم بودند.
نشستم روی صندلیهای انتظار، هیچکس حس صحبت با بغل دستیاش را نداشت، پیرمردی کنار من نشسته بود، هر شمارهای را که بلندگو میخواند نگاهی به من میکرد و میگفت شماره من بود؟ و من باید میگفتم نه پدر جان!
او چند شماره بعد از من بود و گوشهایش خیلی سنگین بودند.
نیمی از مراجعین مثل من شهرستانی بودند، از شهرهای کوچک و دورشان آمده بودند که دارو را بگیرند و برسانند به مریضشان، تازه اگر بود!
به بعضی که دارویشان بود میگفتند شد یک میلیون، شد دو میلیون، کارتشان را میدادند و در کسری از ثانیه صندوقدار میگفت پرداخت شد.
صندوقدار حتما نمیدانست این پول چقدر برای آنها سخت بوده پرداختش...
حدود سی دقیقه نشستم که نوبتم شد. رفتم جلوی باجه شماره سه.
دکتر داروساز واقعا خسته بود، از چشمهای قرمزش معلوم بود. همینکه نسخه مرا دید، نگاهی به من کرد و با دلسوزی گفت:
- شرمنده، داروی شما را مدتی هست که نداریم، فکر نمیکنم پیدا کنی...!
از چشمهایش مهربانی میبارید، با اینکه میدانستم خسته است پرسیدم حالا چه کار کنم؟
سوال مسخرهای بود! ولی دکتر داروساز با همان آرامش و مهربانی گفت:
پزشک برایت داروی خارجی نوشته، که اصلا نیست، اگر ایرانیاش را گیر آوردی حتما بگیر، این دارو نایاب شده، ایرانیاش هم پیدا نمیشود!
حس کردم دوباره میخواهد بگوید "شرمنده". یعنی با چشمهایش داشت میگفت، من چشمهایم را برگرداندم تا خجالتش را نبینم.!!
دفترچه را برداشتم و آمدم کنار، میخواستم به او بگویم آخر چرا تو شرمنده باشی؟!
آنهایی شرمنده باشند که میلیاردی اعتبار میگیرند و دارو را به بازار سیاه میدهند.
آنهایی شرمنده باشند که ارز دارو را میگیرند و با آن چیز دیگری وارد میکنند.!
ایستادم تا نوبت پیرمرد شود و به او بگویم نوبتش شده، باجه یک صدایش کرد، همراهش رفتم، او هم دارویش نبود، ولی پیرمرد نمیشنید!
من بلند بلند و با اشاره گفتم: "پدرجان دارویت نیست!"
پیرمرد نمیتوانست باور کند، حالا که خودش را به مهمترین داروخانه پایتخت رسانده باز هم دارویش نباشد.!
او نمیتوانست باور کند بعد از چهل سال ما هنوز نتوانستهایم داروی بیمارانمان را هم مدیریت کنیم!
نمیدانستم چطوری باید به او میگفتم.
نمیدانم اصلا شنید یا نه؟
این بار من به او میگفتم:
"پدر جان شرمنده، من هم مقصرم، همه ما مقصریم! تو ببخش"
پیرمرد که داشت میرفت، برگشت و پرسید فردا بیایم دارویم هست؟
دلم نیامید بگویم نه، منتظر نباشد!
فقط گفتم "نمیدانم پدر..."