بسم الله الرّحمن الرّحیم
از بایزید بسطامی پرسیدند این مقامات که تو داری را چگونه به دست آورده ای؟
گفت در نیمه شبی زمستانی مادرم از خواب بیدار شد و از من طلب آب کرد.
از خواب برخواستم تا برای مادرم آب مهیا کنم.
به سراغ خمره آب رفتم و دیدم که ابی در آن نیست.
پس کوزه ای برداشتم و به سمت رود خانه روانه شدم.
کوز را آب کردم و باز گشتم و به اتاق مادر وارد شدم و او را در حال خواب دیدم.
گفتم همینگونه میمانم تا بیدار شود و آب به او برسانم.
پس از ساعتی دو باره از خواب بیدار شد و من به او آب دادم همان موقع مرا دعایی فرمود که به سبب آن دعا این همه مقامات خدای تعالی برایم ارزانی داشته است.
یادم میاد چهارده پانزده سال بیشتر نداشتم که توی یکی از این کتاب های عرفانی این حکایت رو خونده بودم.
گذشت و بعد از مدتی توی تابستان نصفه شب بابام بهم گفت علی بلند شو یکم آب برام بیار.
اولش گفتم خودمو به خواب بزنم و بگم نشنیدم ولی بعدش یاد این حکایت از بسطامی افتادم.
بلند شدم و رفتم آشپز خونه یک لیوان آب از شیر پر کردم و خواستم برای بابام ببرم که بازم یاد آن موقع افتادم که بایزید رفت از سر چشمه آب آورد.
برای همین یک پارچ از شیر آب کردم و توش یخ انداختم و صبر کردم خنک بشه و آب خنک برای بابام ببرم.
دیگه همه چیز برای کسب مقامات آماده شده بود این رو وقتی فهمیدم که به اتاق بابام رفتم و دیدیم خوابش برده.
منم به تقلید از بایزید بالای سر بابام ایستادم تا وقتی که از خواب بیدار شد بهش آب بدم.
چشمتون روز بد نبینه همونطور که بالای سر بابام ایستاده بودم بعد از یک ربع پارچ آب یخ کج شد و مقدار زیادی آب ریخت درست روی صورت بابام.
بابام به صورت خیلی وحشتناکی داد زد و از خواب پرید .
فکر کرد از قصد آب آوردم نصفه شبی ریختم رو صورتش.
یک کتک مفصل و کلی فوحش هم خوردیم. در پی دعای مادر بودیم که به نفرین پدر منجر شد.
این گونه بود که ما به این مقام رسیدیم.
باشد که رستگار شوید.