فرشگرد

به معنی رساندن جهان به کمالی است که در آغاز آفرینش و پیش از یورش اهریمن وجود داشته‌است

فرشگرد

به معنی رساندن جهان به کمالی است که در آغاز آفرینش و پیش از یورش اهریمن وجود داشته‌است

فرشگرد

سه قطره است که اثر آن به آسانی از بین نخواهد رفت. اول اثر جوهر قلم بر کاغذ است و بر ذهن خواننده دوم قطره اشک است و سوم قطره خون. با هرکدام که امر بفرمایند برای یاری مولایمان(عج) حاضریم.

۰۹
مرداد ۹۷

بسم الله الرّحمن الرّحیم

(((اولین کار بلندم بود انگار خیلی ها ناراضی بودن و ضربه سنگینی به ادبیات فارسی زدم برای همین هم ویرایشش کردم به همراه همه اون نکاتی که گفتی رو رعایت کردم.)))


با صدای ملکوتی موذن زاده که از گلدسته مسجد الغدیر دامغان پخش میشد از خواب بیدار شدم.

خدایا ممنونم که دوباره به من فرصت زنده بودن و بندگیتو دادی.

بعد از نماز خیلی دلم گرفته بود و میخاستم با همدم درد دل های همیشگیم صحبت کنم تا کمی آروم بشم.

مولای یا مولای انت الغنی و ان الفقیر و هل یرحم الفقیر الا الغنی

مولا جان ای مولا جان تو غنی و بی نیازی و من فقیر و نیازمندم.چه کسی میتواند به فقیر رحم و مهربانی کند بجز غنی.؟

از کودکی ام با مهر و عطوفت مرا پرورش دادی و هیچ وقت پشتمو خالی نکردی.

حالا هم ازت میخام دست منو بگیری و امروز وقتی نتایج کنکور میاد هم خودم و هم خانوادم سربلند باشند.

خیلی های دیگه الان دل تو دلشون نیست که هرچه سریع تر لحظه اعلام نتایج فرابرسه و تکلیف آیندشون معلوم بشه ولی ولی ای خدای من چنان اعتمادی از تو در تمام رگ های وجود من جریان داره که هرنتیجه ای که حاصل بشه خواست و رضای تو میدونم و بهت اطمینان دارم که بد برام نمی خای.

نزدیکای ظهر بود که متوجه شدم رتبه هزار و سیصد و دوازده کنکور سراسری رشته ریاضی رو کسب کردم.

نتیجه خیلی خوشحال کننده ای نبود ولی پیش خودم راضی بودم چونکه زحمت کشیده بودم و تنبلی نکرده بودم.

بزرگ ترین انتخاب زندگیمو تا به امروز قراره انجام بدم.انتخاب رشته.

پدر و مادرم هم برام زحمت کشیدن برای همین در  انتخاب رشته سعی میکنم که نظرات اونا رو هم جویا بشم و سعی کنم رضایت اونا رو هم به دست بیارم.

راستی من توی یک خانواده صمیمی پنج نفره بزرگ شدم.

آقا سعید برادر بزرگه منه و الان هم دانشجو تربیت معلم شهید رجایی هست. درسش خیلی خوب بود ولی به اصرار پدر و مادر و باتوجه شرایط اقتصادی خانوادمون و آینده کشور رفت دانشگاه تربیت معلم جایی که خیلی های دیگه که درسشون حتی ضعیف تر هم بود آمده بودند و باهم برابر درس می خواندن و حقوق میگرفتند.

الانم خیلی از انتخابش  راضیه.

خواهر کوچیکترم راضیه تازه امسال کلاس پنجم دبستان میره و از اول ابتدایی خودم باهاش ریاضی کار کردم و خوندن و نوشتن باهاش تمرین کردم و املاء بهش گفتم. خواهرم تنها کسی هست توی خانوادمون که نظر خاصی نسبت به انتخاب رشته من نداره و فقط میگه یک چیزی بخون که پولدار بشی منم بهش میگم دوست دارم یک چیزی بخونم که فقیر بشم تا سر به سرش بزارم.

مادرم هم که الهی قربونش برم یک کد بانوی به تمام عیاره و نظر ایشون اینه که بنده کامپیوتر بخونم.البته به نظر من یکم از روی رو کم کنی با عمه ثریام این حرفو میزنه. آخه اونم پارسال پسرش کامپیوتر قبول شد و به نظر مامانم هر جا هم که میرسه میگه پسر من مهندس کامپیوتره و کلی کلاس میزاره.

به هرحال حرف یک عمر زندگی و انتخاب آینده منه و از روی کلاس و حرف مردم نمیشه که آیندمو خراب کنم.

تازشم اصلا به کامپیوتر علاقه ندارم.

نوبت میرسه به بابام که نظرش یکم مهم تر و دارای حق وتو قوی تری نسبت به دیگر اعضای خانواده هست.

ایشون خودشون فرهنگی بودن و کودکان استثنایی تدریس میکردند و با برادرم هم فکر بودند که تربیت معلم بخونم و هم یک حقوقی دریافت میکنم و هم هزینه های اضافی خوابگاه و دانشگاه کمتره و هم تجهیزات زیادی هم نیاز نداره اینطوری کلی صرفه جویی مالی میشه.

ولی راستشو بخواید هیچکس حرف دل منو نمیزنه.

من دلم میخاد یک کار بزرگ در آینده انجام بدم نه اینکه معلمی کار کمی باشه ها ولی هزار نفر دیگه هم حتی بهتر از من اینکارو میتونن انجام بدن من دلم میخاد یک کاری انجام بدم که کشورم بهش نیاز داشته باشه.

میخام کاری کنم که کس دیگه ای نتونه انجامش بده یا حداقل بهترین خودم باشم.

روز های سخت تصمیم گیری با مشورت گرفتن از بزرگان و اهل فن های این زمینه گذشت و بالاخره رشته ای که مناسب روحیات و حال و احول من باشه و خانوادم رو هم راضی کنه پیدا کردم رشته مهندسی برق بود و بعد از اعلام نتایج مشخص شد که مهندسی برق دانشگاه علم و صنعت تهران قبول شدم.

وای که دل تو دلم نبود برای شروع کلاس ها لحظه شماری میکردم.

من از تابستون قبلش یکسری کتاب های مرجع رو خونده بودم برای همین توی ترم های اول مشکلی نداشتم و همه به چشم بچه درس خون بهم نگاه میکردند ولی این روزا زیاد حالم خوب نیست.

دیگه اصلا شوق و ذوق اوایل رو نداشتم. البته دلیلش رو هم میدونستم.

چند روز دیگه داداشم سعید عروسیشه یعنی اون الان در سن بیست و چهار سالگی صاحب یک زندگی مستقل شده ولی من چی؟ هیچی حالا حالا ها باید درس بخونم و بعدشم سربازی.

یواش یواش داره توی دلم خالی میشه که ایکاش منم رفته بودم دانشگاه فرهنگیان و راحت حقوق میگرفتم و از سربازی و اینا هم خبری نبود و هزار تا فایده دیگه.

حالا خوبیش این شد که از این به بعد چون داداش دیگه خونه نیست مجبورم زود به زود یعنی هر هفته بیام خونمون توی دامغان و به پدر و مادرم سر بزنم تا از تنهایی دربیان.

این به کنار یک چیزی که از همه بیشتر داشت منو عذیت میکرد این بود که هنوز تو این سن داشتم از بابام پول تو جیبی میگرفتم در حالی که داداشم بعضی وقتا به بابا و مامان پول قرض میداد.

البته بابام بنده خدا چیزی نمیگفت ها ولی خودم اصلا حس خوبی نداشتم.حس بی خود بودن بهم دست داده بود و تا مدتی هم به افسردگی نزدیک شدم.

این مسئله افسردگی و پول در آوردن و کسب مهارت بیشتر منو ترغیب میکرد تا به دنبال کار بگردم.

تابستان همون سال دیگه به طور جدی دنبال کار افتادم.

دو هفته بود که کار هرروزم شده بود دنبال کار گشتن از توی روزنامه های مختلف از این شرکت و کارگاه و کارخونه به اون شرکت و کارخونه. دیگه داشت باورم میشد هیچ کاری نیست که به من نیاز داشته باشه و هیچ ک به من نیاز نداره.

دیگه داشتم امیدمو از دست میدادم.

یک روز بابام بهم تلفن زد و گفت عمو اصغر یکجایی سفارشتو کرده همین امروز برو برای مصاحبه خدا بخواد استخدام میشی.

دیگه خیلی بد شده بود خبر دنبال کار گشتن من توی کل فامیل گشته بود و همه بیج شده بودن برای کار پیدا کردن برای من.

خیلی خجالت کشیدم.

همون روز رفتم شرکتی که بابا بهم گفته بود.

شرکت پویا فنّاوران به مدیریت مهندس شاه مرتضی.

البته مهندس که نبود اصلا نمیدونم مدرک تحصیلیش چی بود ولی خوب بهش مهندس میگفتیم دیگه.

بعد از کلی سوال و جواب بهم گفت یک نیرو برای نقشه کشی نیاز داریم قبول میکنی؟

اصلا خوشحال نشدم.

آخه نقشه کشی؟ برای این کار یک دپلم استخدام میکنن تازه حقوقشم خیلی خیلی کمه خرج خوابگاهم هم درنمیاد.چه برسه به پس انداز برای ازدواج؟

ای بابا خودم لو دادم آره یک فکرایی هم برای ازدواج به سرم افتاده بود. یعنی همه چی از جشن عروسی سعید شروع شد.

خلاصه کلی به مخم فشار آوردم که قبول کنم یا نکنم تا اینکه قبول کردم به شرطی که اگه بعدا کاری بهتر پیدا کردم برم سر اون کار و اینکه بعد از تابستان فقط یک تایم های خاصی وقت آزاد دارم برای کار بقیه وقتم رو صرف درس خواندن میکنم.


باتشکر از وقتی که برای خواندن این مطلب گذاشتید.

این مطلب اولین تلاش برای نوشتن یک مجوعه چند قسمتی رمان گونه بود.

با نظراتتون مارو یاری کنید. منتظر قسمت بعدی باشید




۹۷/۰۵/۰۹
سوشیانت

نظرات  (۷)

سلام

داستان ابتدا از زبان علی مطرح شد
و بعد از زبان راوی...

این برای داستان خوب نیست.


فضاسازی...
برای داستان خیلی اهمیت داره
جز یکی دو خط اول داستان دیگه فضاسازی ندیدم

و اینکه حس می کنم برای نوشتن عجله دارید
توصیفات بیشتر، جزییات بیشتر...
خصوصا که قصد نوشتن رمان دارید.
پاسخ:
بله حق با شماست اصلاح میکنم
ممنون
۰۳ مرداد ۹۷ ، ۲۳:۱۲ ابوصامد رضوان
اره داره

عجیبه
۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۹:۵۳ ابوصامد رضوان
قوچان هم مگه صنعتی داره؟؟؟؟
پاسخ:
نمیدونم حتما داره دیگه؟!
۰۳ مرداد ۹۷ ، ۱۳:۴۲ ابوصامد رضوان
کلا برق علم وصنعت باشن خیلی خوبه...

خوب شروع کردین

پاسخ:

ممنون از شما

برق باشه صنعتی قوچان باشه

سلام
جالب و خواندنی بود. پیش از این هم عرض کردم ساده و روان می نویسید که یک امتیازه. اما بعضی جاها ایرادهای کوچکی هست. مثل این که دو سطر رو با زمان حال نوشتید وچند سطر بعدی زمانش شده گذشته. البته با کمی دقت این ها برطرف می شه. موفق باشید.
پاسخ:
ممنون از راهنمایی شما
سلام
خیلی جالب بود.
وخیلی روان..موفق باشید..
پاسخ:
خدارو شکر 
ممنون از شما
۰۲ مرداد ۹۷ ، ۲۲:۲۹ دنیای غم و اندوه ...
منتظر قسمت بعدی هستم....
پاسخ:
ممنون از شما امیدوارم بتونم در قست بعدی نظر شما رو جلب کنم

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">