بسم الله الرّحمن الرّحیم
ساعت شیش و بیست و نه دقیقه صبح بود آلارم ساعت رو که برای 6:30 تنظیم کرده بودم خاموش کردم.
دیشب اصلا نخوابیده بودم و همش فکرم مشغول بود.
یعنی میشه امروز ؟
از تخت خواب بلند شدم و بعد از شستن دست وصورت دوباره به اتاق برگشتم ساعت شیش و چهل دقیقه صبح بود.
مهرناز هنوز خواب بود. خاستم بیدارش کنم باخودم گفتم بیخیال به اون چیکار دارم خودم صبحانه درست میکنم.
رفتم توی آشپزخونه و کتری آب رو گذاشتم سر گاز و تابه کوچیک رو گذاشتم روی گاز و زیرشو روشن کردم با شعله کم
یکم روغن ریختم توی تابه و رفتم سر یخچال تا تخم مرغ بردارم. همین که دستم به دستگیره یخچال خورد یادم افتاد که دیروز مهرناز بهم گفته بود که تخم مرغ بخرم ولی چون گرون بود بهش گفتم یادم رفت بخرم.
برگشتم زیر تابه رو خاموش کردم.
سر میز نشسته بودم و داشتم کره هارو میریختم تو عسلها و می خوردم که دیدم مهرناز خواب آلود آمد تو آشپز خونه.
سلام کرد جواب دادم بعدش گفت چرا بیدارم نکردی؟ گفتم عزیزم تو خیلی کار میکنی باید یکم استراحت کنی (:
فکر کرد دارم مسخرش میکنم بهم گفت خیلی بد جنسی.
مهرناز گفت امروز ساعت چند باید بری برای مصاحبه؟
منم خیلی بیتفاوت گفتم اِاِاِ مگه امروز مصاحبه دارم؟یادم نبود اصلا. نمیدونم فکر کنم هشت.
گفت خوش به حالت تو که اصلا نگران نیستی ولی من خیلی نگرانتم علی مطمئنی قبولت میکنن؟
من که توی دلم غوغا بود دیشب هزار جور فکر کرده بودم که اگه این سوال رو پرسید چطوری جواب بدم.
گفتم آره بابا مگه از من بهترم پیدا میکنند؟ تازه اگه من نرم مصاحبه خودشون میان آدرسمو پیدا میکنند و باهام قرار داد مینویسند.
مهرناز خندید و فکر کنم متوجه شد دارم سر کارش میزارم.
ساعت شیش و چهل و نه دقیقه بود از سر میز صبحانه بلند شدم پیشانی مهرناز رو بوسیدم و گفتم اصلا نگران نباش همه چیز تحت کنترل منه.
کت و شلواری که روز قبل از اتو شویی گرفته بودم رو پوشیدم و موهامو شانه کردم. چشمم به شیشه عطر روی میز افتاد خیلی خوشحال شدم که مهرناز برای روز مصاحبه کاریم برام عطر هدیه گرفته.
به فکرم رسید که عطر بزنم ولی با خودم گفتم نه بهتره عطر رو ببرم با خودم و قبل از مصاحبه بزنم.
کفشای واکس زده و تمیز رو از جا کفشی بیرون آوردم و دیدم که مهرناز با یک قرآن برای بدرقم آمده.
دستش رو گرفتم و بهش گفتم که واقعا ممنونم که به فکر من هستی خیلی دوستت دارم.
مهرناز لبخند زیبایی زد و گفت از زیر قرآن ردشو حتما موفق میشی.
از زیر قرآن رد شدم و خیلی آروم از راه پله آپارتمان رفتم پایین ساعت شش و پنجاه و نه دقیقه بود و اگه زیادی لفتش میدادم ساعت هفت با مدیر ساختمون رو به رو میشدم که طبق معمول شارژ عقب افتاده رو یاد آوری میکرد و اول صبحی حالمو میگرفت.
سوار ماشین شدم دقیق ساعت هفت و چهل و نه دقیقه رسیدم به شرکت پویا فناوران. همون جایی که قرار بود مصاحبه بدم.
به نظر خیلی خلوت میومد و پارکینک تقریبا خالی بود.بجز یک ماشین پیکان قدیمی و یک پراید هاچ بک.
یک گوشه ای توی پارکینگ ماشین رو پارک کردم. توی آینه وسط ماشین خودم رو نگاه کردم و یک دستی به موهام کشیدم و یاد عطری که مهرناز برام خریده بود افتادم.
عطر رو در آوردم چه حس خوبی داشتم خیلی خوبه که یکی باشه که همیشه به یادت باشه.
عطر رو در فاصله مناسب گرفتم و فشار دادم. اوه اوه اوه چشمتون روز بد نبینه عطر زنونه بود.
وای که تمام عالم رو سرم خراب شده بود.
حالا چیکار باید کنم؟ الان آبروم میره؟ بو گیر ماشین رو برداشتم و مالیدم همون جایی که عطر زده بودم که شاید بوهاشون قاطی بشه و بوی عطر زنونه کمتر بشه. از هیچی بهتر بود ولی هنوزم بوی عطر میدادم.
نفس عمیق کشیدم و با اعتماد به نفس کامل از ماشین پیاده شدم و به خودم گفتم تو میتونی.
سوار آسانسور شدم کلید طبقه سوم رو که نوشته بود کار گزینی انتخاب کردم.
دوبار با نوک انگشت اشاره به در زدم و یک خانومی با صدای خیلی زنانه و نازک گفت بفرمایید.
همزمان با بفرمایید من وارد اتاق شدم. در اتاق روبه روی یک میز باز میشد که پشت آن یک خانمی نشسته بودند که صداشون حد اقل ده سال جوان تر از خودشون نشون میداد سلام کردم و بوی عطر زنانه ای به مشامم خورد.
خودم رو تسکین میدادم که اینجا پره بوی عطر زنانه هست و اصلا کسی متوجه عطر من نمیشه.
خانم منشی گفتند شما برای مصاحبه آمدید؟ گفتم بله.گفت یکم زود آمدید ولی جناب سلطانی توی دفترشون هستند صبر کنید هماهنگ کنم بعد وارد بشید.
بعد از هماهنگی من به عنوان اولین کسی که مصاحبه میکنه وارد اتاق شدم.
آقای سلطانی جوان بیست و نه ساله و خیلی خوش برخوردی بودند البته شبیه بیست و نه ساله ها بودند نمیدونم شایدم نبودند.
به هرحال با اعتماد به نفس کامل به تمام سوالات جواب دادم و هیچ کدوم از سوالاتی که آماده کرده بودم رو نپرسید.
دو تا فرم تشریحی هرکدوم یک صفحه دو رو پر کرده بودم و به سی سوال جناب سلطانی جواب داده بودم و دهنم خشک شده بود. سلطانی با لبخند خیلی ملایمی به بنده گفتند شما استخدام شدید و از فردا رسما کارمند شرکت ما هستید و ساعت هفت و بیست و نه دقیقه باید در شرکت حاضر باشید چون هفت و سی دقیقه کار شروع میشه.
انقدر خوشحال بودم که نزدیک بود از خوشحالی داد بزنم ولی نباید خوشحالیم رو خیلی نشون میدادم. با لبخند بهشون پاسخ دادم و گفتم امیدوارم بتونم کارمند خوبی برای شرکت شما باشم.
یک نگاه به ساعت دیواری کردم دیدم ساعت نه و پنجاه و نه دقیقه هست. وای که چقدر زمان زود گذشت.
آقای سلطانی نگاه منو دنبال کردند و به ساعت نگاه کردند و گفتند اوه ساعت دهه. شما رو دعوت میکنم تا دوتایی صبحانه بخوریم و یک گپی هم با هم بزنیم.
انتظار صبحانه رو نداشتم. سلطانی از جاش بلند شد و به سمت در رفت گفت شما هم اگه میخاید میتونید بیاید دستتون رو بشورید. منم گفتم بله البته به سمت سرویس بهداشتی رفتیم.
توی سالن دیدیم که دونفر دیگه هم نشسته بودند و فکر کنم که برای مصاحبه آمده بودند و توی دلم بهشون گفتم وقتتون رو تلف نکنید من استخدام شدم.
دستامونو شستیم و رفتیم دوتایی به سالن غذاخوری شرکت.
یک سالن بود و جمعیتی حدود پنجاه نفر از کارکنان که برای صرف صبحانه آمده بودند. روی میز ها فلاکس های سبز رنگ بود که برای چایی قرار داده بودند و سبد های نان و نمکدان هایی که کنار فلاکس ها چیده شده بودند.. من رو به روی سلطانی نشسته بودم و یک خدمتکار برامون صبحانه آورد. خدمتکار برامون ظرفهایی رو آورد که توی اونها تخم مرغ نیمرو بود و یک مقداری سبزی و پیاز. با تعارف سلطانی شروع کردیم به خورن صبحانه.
طبق عادت نمک دون رو برداشتم و ریختم روی تخم مرغ.
لقمه اول رو خوردم و دیدم که اوه اوه فکر کنم خیلی نمک ریخته بودم. شور شده بود.
به هر سختی که بود آبرو داری کردم و تا لقمه آخرش خوردم.
بعدش باهم بلند شدیم که به اتاق کار برگردیم. وقتی از در سالن خارج شدیم سلطانی منو کشید کنار و گفت.
ببینید جناب حسین غلامی تمام مدتی که داشتید صبحانه میخوردید بنده شما رو تحت نظر گرفته بودم و نظرم نسبت به شما عوض شده فکر نمی کنم شما برای همکاری با ما مناسب باشید. من فکر میکنم شما زود قضاوت میکنید چون قبل از اینکه اون غذا رو بچشید بهش نمک زدید و اشتباهاتتون رو نمیپزیرید چون نخواستید اشتباهتون بپزیرید و برای اینکه همه چیز رو عادی جلوه بدید تا آخر اون نیمرو شور رو خوردید.
اون همه نمکی که خورده بودم فشارم رفته بود بالا باشنیدن این خبر فشارم افتاد پایین و این تغییر فشار باعث شده بود دیگه هیچی حالیم نمی شد. همه سیاه شده بود برام خیلی بد ضد حال خورده بودم.
رفتم خونه غرورم اجازه میداد بگم رد شدم. به مهرناز گفتم اون عطری که برام خریده بودی زنونه بود برای همین ردم کردن.
گفت من برات عطر نخریده بودم؟
آها اون عطر رو میگی هواست کجاست فردا روز مادره برا مامانت هدیه گرفته بودم چرا استفادش کردی؟
هیچی دیگه قضیه رو اینجوری ماس مالی کردم.