فرشگرد

به معنی رساندن جهان به کمالی است که در آغاز آفرینش و پیش از یورش اهریمن وجود داشته‌است

فرشگرد

به معنی رساندن جهان به کمالی است که در آغاز آفرینش و پیش از یورش اهریمن وجود داشته‌است

فرشگرد

سه قطره است که اثر آن به آسانی از بین نخواهد رفت. اول اثر جوهر قلم بر کاغذ است و بر ذهن خواننده دوم قطره اشک است و سوم قطره خون. با هرکدام که امر بفرمایند برای یاری مولایمان(عج) حاضریم.

۰۹
مرداد ۹۷

بسم الله الرّحمن الرّحیم

تمام ماجرا ها و شخصیت ها واقعی هستند. به تمام کسانی که منو میشناسند میگویم نیاز به ترحم هیچ کس ندارم.


زهرا یعنی واقعا هیچ راهی نداره؟

نه علی واقعا هیچ راهی نداره. بابام مخالف اومدن من به تهرانه اگه بخاد همینطوری هم پیش بره همه چیو به هم میزنه.

زهرا ... ولی میدونی که من دوستت دارم.

آره میدونم دوستم داری ولی نه بیشتر از دانشگات. دارن صدام میکنند باید برم. فعلا بای.

یعنی چیکار کنم؟ خدایا آخه چرا اینطوری شد؟

سه سال تمام درس خوندم زحمت کشیدم حالا که به اونجایی که دوست دارم رسیدم باید ولش کنم برم؟ همش همین؟

ولی من مردم یک مرد هیچ وقت جا نمی زنه.

فردا میرم پیش رئیس برای درخواست انتقالی.

استاد مقیمیان توی دفتر رئیس بودند و داشند صحبت میکردند.

من دم در ایستاده بودم و متظر بودم تا صحبتشان تموم بشه و من وارد بشم.

بالا خره دکتر مقیمیان از مدیر خداحافظی کرد و منم تونستم برم پیش مدیر.

موضوع رو با ایشون مطرح کردم. مدیرگفت :

متوجهی داری چه موقعیتی و چه آینده ای رو از دست میدی؟

گفتم آره میدونم ولی چاره چیه؟دوستش دارم بین دانشگاه شریف و نامزدم باید یکی رو انتخاب کنم.

بالاخره بعد از کلی اصرار موافقت کردند با انتقالی من.

قرار شد از شنبه در دانشگاه شاهرود ادامه تحصیل بدم.

وقتی داشتم برای آخرین بار از در دانشگاه شریف خارج میشدم یک بغض عجیبی منو گرفت.

یکسال پیش با کلی خوشحالی وارد این دانشگاه شده بودم که از آرزو های نوجونیم بود و الان به همین سادگی دارم از دستش میدم.

بغضم ترکید ولی گریه نکردم خودمو نگه داشتم.

رفتم خوابگاه. جواد روی تختش دراز کشیده بود و موبایل رو بالای سرش نگه داشته بود و داشت فیلم طنز نگاه میکرد .

به جواد سلام کردم و شروع کردم به جمع کردن وسایلم.

ساکم رو پر کرده بودم و تمام کارای دانشگاه رو هم انجام داده بودم ولی کسی از رفتن من خبر نداشت.

به جواد گفتم من دارم میرم داداش بدی خوبی دیدی حلال کن.

اونم همین طور که داشت به مویایلش نگاه میکرد گفت باش خدا به همراهت.

فکر کنم متوجه نشد که برای همیشه دارم میرم.

از بقیه بچه ها هم خدا حافظی نکردم و ظهر همون روز  بعد از نماز رفتم ترمینال و به سمت دامغان حرکت کردم.

توی راه وقتی داشتم از تهران دور میشدم. حس فرزندی رو داشتم که میخاست از مادرش برای اولین بار جدا بشه.

همه خاظرات خوش این یکسال برام مرور شد و دیگه طاقت نیاوردم و اشکام سرازیر شد.

خیلی زود به دامغان رسیدیم.انگاه مسیر هم میخاست منو از رویای همیشگیم دور کنه.

میدان امام حسین دامغان پیاده شدم. چند نفر رو دیدم که به استقبال دیگر مسافرا اومده بودند ولی هیچ کس از اومدن من هم خبر نداشت.

تاکسی گرفتم و رفتم خونه. نمی خواستم از اهالی کسی از انتقالی من باخبر بشه.

کلید نداشتم.زنگ زدم.

مادرم آیفون رو برداشت. گفت علی تویی؟ گفتم آره پس میخواستی کی باشه؟

رفتم داخل ولی هنوز هیچ کس درباره کاری که کردم خبر نداشت.

شب موقع شام همه جمع بودند. پدر و مادر و من و سعید برادر کوچکم.

خیلی سخت بود گفتنش ولی بهترین موقعیت رو همین الان دونستم.

گفتم: بابا میدونی که پدر زهرا چی گفته؟

گفت آره

گفتم منم تصمیمم رو گرفتم. انتقالی گرفتم.

بابام چیزی نگفت.

گفتم اومدم دانشگاه شاهرود که نزدیکتر باشم و هروز برم و بیام.

بابام گفت الان که هر غلطی دوست داشتی کردی از من نظر میخوای؟ مگه اون موقع که گفتی زهرا حاج ممد رو دوست دارم از من و مادرت نظر خواستی؟ الانم انتظار کمک مالی نداشته باش از پول خبری نیست. 

منم گفتم اصلا فهمیدید من چی گفتم؟ کی پول خواست حالا؟ لباسم رو پوشیدم و از خونه رفتم بیرون.

صدای مادرم رو شنید که میگفت علی کجا میری وایستا شامتو بخور و صدای پدرم هم شنیدم که میگفت بزار بره هر غلطی میخواد بکنه.

خیلی از دست خانوادم دل خور بودم. خیابون ها خلوط بود و نسیم خنکی می وزید.

توی راه خونه حاج ممد بودم. تا وقت رسیدن هزار حرف برای گفتن آماده کردم.

رو به روی در خانه ایستادم.

صدای برخورد قاشق و بشقاب از پنجره شنیده میشد. صبر کردم تا از سر سفره بلند بشن و بعد زنگ بزنم.

صدا قطع شد و فهمیدم که غذا خوردنشون تموم شده.

دستم رو روی زنگ گذاشتم ولی فشار ندادم.

گفتم بهتره اول زنگ بزنم به زهرا.

به موبایل زهرا زنگ زدم رد تماس داد و پیامک زد الان نمی تونم صحبت کنم باهات تماس میگیرم.

زنگ زدم در خونه شون.

از پنجره صای حاج ممد شنیده میشد که میگفت یعنی کیه این وقت شب.

اومد دم آیفون و گفت کیه؟

گفتم سلام حاجی خوب هستید خانواده خوب هستند؟ علی هستم. ممکنه به زهرا بگید یک لحظه بیاد دم در ؟

گفت به به سلام علی اقا اتفاقا خوب شد اومدی بفرمایید بالا کارتم دارم.

رفتم داخل خونه و حاج خانوم به استقبال من اومد و گفت بفر مایید بنشینید الان حاج آقا هم میاد.

نشتم روی مبل و چند لحظ بعد حاجی با شلوار مجلسی و یک پیراهن که دکمه های اونو نبسته بود وارد شد. 

گفت خوب علی جان رسیدن بخیر کی اومدی؟

گفتم همین غروبی.

گفت سریع میرم سر اصل مطلب  ببین علی آقا من شما رو خیلی دوست دارم ولی خودتم میدونی با این وضعیت که شما تهران هستید و دو هفته یکبار میاید دامغان...

هرفشو قطع کردم و گفتم برای همین قضیه خدمت رسیدم.

همین امروز کارای انتقالی رو انجام دادم اومدم دانشگاه شاهرود.

اینجای بحث مثل اینکه برای حاج خانم هم جالب شده بود.

اونم اومد کنار حاج ممد نشست و شروع کرد به گوش دادن.

حاج ممد گفت حالا خیلی بهتر شد که امدی شاهرود ولی مشکل فقط همین نیست.

گفت الان شما یک سال درس خوندی تازه سه سال دیگه هم درس بخونی مهندسیتو میگیری.

بعدشم دوسال سربازی وقت میگیره و یک سال هم دنبال کار بگردی تا پول جور کنی و روی پای خودت وایستی و خونه و ماشین بگیری راحت ده سال دیگه طول میکشه. اونوقت میخواید تا ده سال دیگه همینطور اسمتون روی همدیگه باشه؟

خیلی انگار یک دریا آب یخ روی سرم خالی کرده باشند.

گفتم این چه حرفیه حاجی.معلومه که نه.

الان دارم روی یک پروژه کار میکنم اون پروژم که آماده بشه با پولش هم خونه میخرم هم بهترین ماشین.

حاج خانم هم گفت یعنی باید تا کی صبر کنیم تا پروژه شما آماده بشه.؟

گفتم نگران نباشید حتما تا همین یکی دوسال دیگه همه کارها انجام میشه.خودم فکراشو کردم تازشم همین الان کلی شرکت هستند که برای نقشه کشی و کارای مختلف میان به من کار میسپرند ولی من وقت ندارم همشونو انجام بدم.

حاجی گفت به هرحال تا اون موقع که شما بتونید روی پای خودتون وایستید بهتره که رفت و آمدتون رو کمتر کنید.

دنیا روی سرم خراب شد.تا آخر آخر صحبت خودمو حقظ کردم و مسلط به همه چیز نشون دادم و به زور لبخند میزدم.

وقتی از در خانه خارج شدم و برای استقبالم تا دم درخانه آمدند و وارد حیاط شدم.

در حیاط رو بستم و این شعر مثل بغضی بود که داشت سینه ام را میشکافت زیر لب گفتم:

خنده بر لب میزنم تا کس نداند راز من    ورنه این دنیا که ما دیدیم خندیدن نداشت.

این را گفتم و خودم رو از شر لبخند زجر آور راحت کردم.

موبایلم رو در آوردم در بین مخاطبین اسمشو پیدا کردم و از زهرا جونم به زهرای خالی تغییر دادم و بعدش براش پیام فرستادم همین؟

با خودم گفتم من خیلی قوی تر از این حرفام و تازه این اولشه.

نزدیک خونشون یک پارک بود پارک ملت قدیمی ترین پارک دامغان که به سرو های بلندش معروف بود.

یک صندلی در تاریک ترین جای پارک و کم رفت و آمد ترین جای پارک پیدا کردم و خاستم یکم تو حال خودم باشم.

افراد زیادی اونجا بودن جونایی که دم به دقیقه سیگار میکشیدند. باخودم میگفتم یعنی اینا بد بخت تر از منم هستند؟

تا صبح خونه نرفتم وتوی تاریکی پارک نشسته بودم و به این فکر میکردم که یک چیزی اختراع کنم و یا یک روش پولدار شدن پیدا کنم و این مشکلات همش حل بشه.

۹۷/۰۵/۰۹
سوشیانت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">